نشانه
ارسال شده توسط پیروز در 84/12/1:: 6:46 عصر
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوشخراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:
ـ پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از اینکه میدید راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لخند میزند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت: خشم تو نشانهای از جهنم است.
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهش را به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت: این هم نشانه بهشت!
ـ پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از اینکه میدید راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لخند میزند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت: خشم تو نشانهای از جهنم است.
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهش را به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت: این هم نشانه بهشت!
کلمات کلیدی :
نظر